به گزارش گروه فرهنگی حیات، حضرت رقیه (س) برگرفته از کلمهی «رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی است. گویا این اسم لقب حضرت بوده و فاطمه نام اصلی او بود اما به علت اینکه در شمار دختران امام حسین (ع) نام رقیه کمتر دیده میشود و طبق گفته بعضی منابع، به احتمال زیاد ایشان همان فاطمه بنت الحسین (ع) است. محمدحسن یزدی، نویسنده و خطیب قرن سیزدهم به نام «رقیه» تصریح کرده و آورده است: «هلال بن نافع، از همراهان سپاه عمربن سعد میگوید: من در روز عاشورا در میان دو صف لشکر ایستاده بودم و نگاه میکردم. دختر کوچکی را دیدم که آمد و دامن امام حسین (ع) را گرفت و گفت: ای پدر! مرا دریاب که بسیار تشنهام.
حضرت نگاهی کرده گریست و فرمود: ای نوردیده! صبر کن. خداوند تو را سیراب خواهد کرد. به درستی که او وکیل من است. پس دست او را گرفت و به خیمهها برگردانید. هلال میگوید: پرسیدم که این طفل کیست و چه نام دارد؟ شخصی گفت: او رقیّه دختر سه ساله حسین (ع) است.»
بالش خواب تو بازوی پدر بود سه سال...
گاهی اوقات حضرت رقیه (س) با دست های کوچکش سجاده پدر را باز میکرد و منتظر پدرش مینشست تا بیاید و نماز بخواند و این دختر از رکوع و سجود پدرش لذت میبرد. رقیه (ع) در کربلا هربار سجاده امام (ع) را درهنگام نماز میگشود. ظهر عاشورا هم طبق عادت همیشگی منتظر پدر ماند، ولی پس از مدتی، شمر به خیمه آمد و رقیه (ع) را در کنار سجاده پدرش دید که سراغش را میگرفت، شمر ملعون در جواب به این سؤال حضرت دختر کوچک، سیلی محکمی بر صورتش زد.
بابا رسیده از سفر، هنگام قربانی شده...
در «کامل بهایی» آمده است: «در میان اسیران، دخترکی بود چهار ساله. شبی از خواب بیدار شد و گفت: پدر من حسین (ع) کجاست؟ در این ساعت او را به خواب دیدم. سخت پریشان بود، زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته بود. از خواب بیدار شد و تفحّص کرد. خبر بردند که حال (اوضاع)، چنین است.
آن لعین، گفت که: بروند و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. ملاعین، سر را بیاوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید: این چیست؟ ملاعین گفتند: سر پدر تو است. آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حقّ تسلیم کرد.»
با اندکی تفاوت، تاریخ وفات حضرت رقیه (س) را پنجم ماه صفر سال ۶۱ق ذکر کردهاند.
بابا سلام!... بعد تو عالم، خرابه بود...
در برخی از کتابها، نقل شده که دختر چهار ساله امام حسین (ع) با سر بریده پدر عزیزش چنین سخن میگفت: پدر جان! چه کسی تو را با خونت خضاب کرده است؟ پدر جان! چه کسی رگهای گردنت را بریده؟ پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده است؟ ای پدر! چه کسی از یتیم نگهداری کند تا بزرگ شود؟ ای پدر جان! چه کسی به فریاد این زنان بدون پوشش میرسد؟ ای پدر! چه کسی دادرسی این زنان اسیر را میکند؟
پدر جان! چه کسی نظر مرحمتی به سوی این چشمهای گریان ما میکند؟ ای پدر! کی به این زنان بیصاحب و غریب توجه خواهد کرد؟ پدر جان! ما پس از تو کسی را نداریم. داد از غریبی و بیکسی. ای پدر! کاش من فدای تو شده بودم و عوض تو مرا کشته بودند. پدر جان! کاش پیش از این کور شده و تو را به این حال مشاهده نکرده بودم. ای پدر جان! کاش مرا در زیر خاک پنهان کرده بودند و نمیدیدم که محاسن مبارکت به خون خضاب شده باشد.
ای دخترم! مصیبت و زجرت تمام شد...
به نقل از «طریحی» در «المنتخب فی جمع المراثی والخطب» آمده است: وقتی سر بریده امام حسین را برای رقیه سلام الله علیها آوردند گفت این سر کیست؟ به او گفتند: سر پدرت حسین است. سر را با احتیاط از داخل طشت برداشت و به سینه چسبانید و با گریه های سوزناک خود خطاب به سر چنین گفت: پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟ چه کسی رگهای گردنت را برید؟ پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟ پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود؟ پدر جان زنان بی پوشش چه کنند؟ پدرجان زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟ پدر جان چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟ پدر جان چه کسی یار و یاور غریبان بی پناه است؟ پدر جان چه کسی پریشان مویی ما را سامان می بخشد؟ پدر جان بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای برما بعد از تو... وای از غریبی!
پدر جان کاش فدایت می شدم. پدر جان ای کاش بیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم. پدرجان کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم. سپس لبها را بر لبهای پدرش امام حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند دریافتند که از دنیا رفته است. به نقل از به نقلی دیگر از «بحرالغرایب»: «حارث یکی از لشگریان یزید میگوید: یزید دستور داده بود تا اهل بیت را سه روز پشت دیوار شام نگه دارند تا چراغانی شهر انجام شود. خانه من نزدیک خرابه بود و از آنجا می توانستم که وضعیت اسیران را ببینم
در شب اول دیدم که دخترکی بلند شد و دید همه نگهبانان از خستگی خوابیده اند و کسی بیدار نیست. دخترک چند قدم به طرف درختی که سر امام حسین علیه السلام روی آن آویزان بود حرکت کرد اما گویا هنوز از ماموران یزید میترسید سپس برگشت اما دوباره منصرف شد و به زیر آن درخت رسید.
دخترک مدام به آن سر بریده نگاه میکرد و با آن حرف میزد و اشک میریخت. حرث میگوید: ناگهان دیدم سر مقدس اباعبدالله الحسین (ع) پایین آمد و در مقابل آن نازدانه قرار گرفت. رقیه به سر بریده سلام کرد و گفت: ای پدر امان از مصیبتهایی که بعد از جدایی تو به سر ما آمد و...
در این موقع سر بریده به سخن درآمد و گفت: ای دخترم مصیبت و زجر و تازیانه و روی خار مغیلان دویدن و اسیری تو تا چند شب دیگر به پایان خواهد رسید و تو نزد ما خواهی آمد. پس اینک صبر کن که پاداش این مصیبتها شفاعتی است که خداوند برای ما قرار داده است.
حارث اضافه میکند از فرمایش سر بریده اباعبدالله که فرمودند به زودی نزد ما خواهی آمد فهمیدم که این نازدانه در همین چند روز از دنیا خواهد رفت تا سر انجام شبی شنیدم که صدای آه و ناله از خرابه شام بلند شده است. سوال کردم مگر در خرابه چه رخ داده است؟ گفتند: رقیه از دنیا رفته است.»
شدی شبیه به «مادر»، سه ساله یاس کبودم!...
به نقل از «ملبوبی» در «الوقایع والحوادث»: «زنی غساله، در آن هنگام که مشغول غسل دادن کودک امام حسین (ع) بود، ناگهان دست از کار کشید. رو به زینب (س) کرد و گفت: ای بانوی بزرگوار! تو از حال این کودک آگاهی. او بر اثر کدام بیماری از دنیا رفته است؟ زینب (س) فرمود: چرا چنین سؤالی را میپرسی؟ مگر در بدن او جراحتی دیده میشود؟ گفت: تمام اندام این دختر کبود است. این کبودی، علامت کسالت مخصوصی باید باشد. زینب (س) با چشمان گریان فرمود: ای زن غسّاله! این کودک هیچگونه مریضی نداشت. این لکّههای کبود و پوست نیلگون، اثر تازیانهی دشمن است که در راه کوفه و شام به او میزدند.»
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد!...
سخت است وقتی روضه، وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هالهای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر میکشد، بابا که میآید
موهای شانه کردهاش در معجری باشد
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا
یا لااقل پیراهن سالمتری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنهی آب آوری باشد
با آنهمه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر، تنها سری باشد
شلاق را گاهی تحمل میکند شانه
اما نه وقتی شانههای لاغری باشد
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشتهی بییاوری باشد
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضههای مادری باشد
وای از دل زینب که باید روضهاش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود میبری؟» باشد
بابا ! مرا با خود ببر ، میترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
باید بیایم با تو، در برگشت میترسم
در راه، خار و سنگهای بدتری باشد
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟
شاعر: قاسم صرافان
نظر شما